گنجور

 
واعظ قزوینی

گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را

کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را

میکند سامان اسباب جنونم نوبهار

بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را

سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست

زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را

روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند

شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را

سخت جانان را ز مال خود،نباشد بهره یی

از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را

هست در هر عقده سختی نهان صد مصلحت

هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را

اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را

گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را

ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم

می کشد در بر چو آب آیینه من سنگ را

آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه

میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را