گنجور

 
واعظ قزوینی

مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را

که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را

در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد

که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را

بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی

مکن تنگ از هجوم معصیت جای تأسف را

جهانی زور نتواند حریف ناتوانی شد

دل زاری گرفت از دست شهری درد یوسف را!

دمی غافل نگردد یادش از یادم، چه بودی گر

زیاد خود گرفتی یاد آیین تلطف را!

نگنجد در سرای آفرینش بهتری دیگر

به خاطر از فضولی ره دهد واعظ تصرف را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode