گنجور

 
واعظ قزوینی

دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را

دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را

بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب

ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را

در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور

میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را

تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز

میتوان با خون من شستن گناه خویش را

جاده نتواند بگرد جلوه شوقم رسید

زین سبب گم میکنم هر لحظه راه خویش را

بسکه شب دادم ز غم خاکستر دل را بباد

از نفس آیینه کردم صبحگاه خویش را

بسکه باشد دل صلاح اندیش و من اظهار دوست

می کشم از دست دل طومار آه خویش را

روسیه گردد ز خورشید و، کند واعظ سفید

ز آفتاب لطف حق روی سیاه خویش را