گنجور

 
واعظ قزوینی

از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا

سازد هوای چشم زدن توتیا مرا

تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند

رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا

تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام

دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا

روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه

کرده است فیض سوختگان باصفا مرا

از بس متاع کاسد بازار عالمم

ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا

تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟

فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟