عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز
نیکو گرفته دامن موج حصیر را
جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز
نادان چراغ کرده گمان چشم شیر را
بیجاست ای بزرگ به ما خودنماییت
بسیار دیده ایم امیر و وزیر را
آسودگی اگر طلبی، برتری مجوی
راحت در آسیاست همین سنگ زیر را
درویش را به درگه حق ربط دیگرست
با مسجد است نسبت دیگر حصیر را
بیگانگان ز یاری هم خویش می شوند
عینک به جای پرده چشم است پیر را
واعظ عجب که پای نهد یاد حق در آن
تا از غبار غیر نروبی ضمیر را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای دل به یاد دار برنج به شیر را
چون مطبخی بساز منور ضمیر را
این قرص میده به بود از شمسی فلک
ای آسمان به ما منما آن فطیر را
از بوی قلیه حبشی بود بی خبر
[...]
ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
[...]
نازم خدنگ غمزهٔ آن دلپذیر را
کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را
مایل کسی به شهپر فوج فرشته نیست
چندان که من ز شست دلآرام تیر را
منعم ز سیر صورت زیبای او مکن
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.