گنجور

 
واعظ قزوینی

عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را

بیند به یک قماش پلاس و حریر را

کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز

نیکو گرفته دامن موج حصیر را

جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز

نادان چراغ کرده گمان چشم شیر را

بیجاست ای بزرگ به ما خودنماییت

بسیار دیده ایم امیر و وزیر را

آسودگی اگر طلبی، برتری مجوی

راحت در آسیاست همین سنگ زیر را

درویش را به درگه حق ربط دیگرست

با مسجد است نسبت دیگر حصیر را

بیگانگان ز یاری هم خویش می شوند

عینک به جای پرده چشم است پیر را

واعظ عجب که پای نهد یاد حق در آن

تا از غبار غیر نروبی ضمیر را