گنجور

 
واعظ قزوینی

صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را

بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را

ناقبولی آن قدر دارم که بر تصویر من

خط بطلان نیست هر موی قلم نقاش را

چشم دشمن، روشن از روز سیاه من شود

ظلمت شب سرمه باشد دیده خفاش را

گر بخشم آن تندخو دامن ز ما افشاند و رفت

مدعا دامن زدن بود آتش سوداش را

واعظ ما چشم تا وا کرد از غیر تو بست

این چنین باید بنازم دیده بیناش را