گنجور

 
واعظ قزوینی

نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را

دست نوازشیست بسر روزگار را

از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب

هر موج گشته شاخ گلی جویبار را

تا جای واکنند کنون بهر گل زدن

از سر نهند اهل غرور اعتبار را

سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است

زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را

هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ

نبود عجب ز پای درآرد سوار را

بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود

در تن نهفته چون دم زنبور خار را

بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل

کو بی حمیتی که برد نام یار را؟

نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار

واعظ ز دور دیده غم روزگار را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode