گنجور

 
واعظ قزوینی

گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟

سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را

می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را

پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را

جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است

کرده باطل شهد آن لب تلخی دشنام را

مدعا از دل برون کن، تا برآید مدعا

شد نگین با نام، تا افگند از خود نام را

میشود در قتلم آن بیرحم، آرام تر

میبرد هرچند از دل بیشتر آرام را

بسکه دارد بامن آن بیرحم دایم زهر چشم

جز ازین نسبت ندانم تلخی بادام را

گرچه بینایی بکار خود، ز حق روزی طلب

بهر ماهی چشم بر دریاست دایم دام را

پر ز ما ناهمدمان روز سیه را رنگ نیست

در غریبی هست واعظ بیشتر غم، شام را؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode