گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

سر به بستان چو دهد جلوهٔ یغمائی را

اول از سرو کند جامهٔ رعنائی را

پای سعیم شده از خار رهت پوشیده

چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را

زان شب و روز گریزم زمه و مهر، که کرد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

دنبال اشک افتاده‌ام جویم دل آزرده را

از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را

با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری

از بادِ دامن می‌کنی روشن چراغ مرده را

گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد؟

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را

گریه فراوان بود خانهٔ پر دود را

صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوش است

ساعتی از کف بنه آب گل آلود را

بی‌نمکی‌های دهر کار به جائی رساند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را

ربودم دلنشین زخمی که می‌بوسم دهانش را

جنونم می‌برد تنها به سیر آن بیابانی

که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را

چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

به سان شانه‌ات سرپنجه گردانم گریبان را

به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را

نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر

به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را

مگو از گریهٔ بی‌حاصلم کاری نمی‌آید

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

بر سر خود می‌کند ویران سرای دیده را

پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را

کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتی است

طالع برگشته و مژگان برگردیده را

دستگاه ما کجا شایستهٔ تاراج اوست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

من نه آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا

از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا

از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من

خویش را می‌سوزم ار یک مشت خس باشد مرا

بر سراپای دلاویزت نمی‌پیچم چو زلف

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

به‌غیر خانهٔ زنجیر و دیدهٔ تَرِ ما

کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما؟

به‌حیرتم که خبر چون به سنگ حادثه رفت

که صلح کرد می مدعا به ساغر ما

ز گرمی تب ما تا شود طبیب آگه

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را

خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را

ز شوق دوست زان‌سان چشم حسرت بر قفا دارم

که رو هم گر به راه آرم نمی‌بینم مقابل را

چمن را غنچهٔ نشکفته بسیار است، می‌ترسم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰

 

گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما

خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما

گر به مستی آرزوی ابر و باران می‌کنم

سنگ می‌بارد ز ابر پنبه بر مینای ما

در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

که خریدی ز غم گردش دوران ما را؟

دیده گر مفت نمی‌داد به طوفان ما را

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چه کند؟

کم بها کرد تهی دستی دوران ما را

اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

منم به کنج قناعت رمیده از درها

به خویش بسته ز نقش حصیر زیورها

غبار خاطر خود گر دهم به سیل سرشک

شود به بحر گل آلود آب گوهرها

به من عداوت گردون به‌جا بود، تا کی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

 

هر کس به قبله‌ای کرد روی نیاز خود را

هندو صنم پرستد، من سرو ناز خود را

نگذاشت آستانش در جبهه‌ام سجودی

بی‌سجده می‌گذارم اکنون نماز خود را

در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

ترک چشمت می‌کند آماج‌گه محراب را

ما طمع داریم ازو دل‌جویی احباب را

با ستمکاران گیتی بد نمی‌گردد سپهر

عید قربان است دایم خانهٔ قصاب را

منزل نزدیک‌تر دارد خطر هم بیشتر

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵

 

ز آه گرمی آتش زنم سراپا را

ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را

حدیث بحر فراموش شد که دور از تو

ز بس گریسته‌ام آب برده دریا را

ز آه گرم من آتش به خانه افتاده است

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را

یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را

من که در دام آمدم، نه از فریب دانه بود

غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را

دل در آن کو باز یاد سینهٔ من می‌کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷

 

شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را

که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را

اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی

شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را

بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی‌تلخی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

 

قرار می‌برد از خلق آه و زاری ما

به این قرار اگر مانده بیقراری ما

شویم گرد و به دنبال محملش افتیم

دگر برای چه روز است خاکساری ما؟

خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹

 

با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا

منظور بودنی است بس است اینقدر مرا

بوی گل است موی دماغ ضعیف من

ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا

اشکی ز دیده‌ای نچکاند حدیث من

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

کلیم
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۹
sunny dark_mode