گنجور

 
کلیم

به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را

خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را

ز شوق دوست زان‌سان چشم حسرت بر قفا دارم

که رو هم گر به راه آرم نمی‌بینم مقابل را

چمن را غنچهٔ نشکفته بسیار است، می‌ترسم

که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را

اسیر هندم و زین رفتن بی‌جا پشیمانم

کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را

اگرچه هند گرداب است امان از وی نمی‌خواهم

نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را

به امید صبوری از درش بار سفر بستم

خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را

به ایران می‌رود نالان کلیم از شوق همراهان

به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را