گنجور

 
کلیم

ز آه گرمی آتش زنم سراپا را

ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را

حدیث بحر فراموش شد که دور از تو

ز بس گریسته‌ام آب برده دریا را

ز آه گرم من آتش به خانه افتاده است

به کوی عشق کنون گرم می‌کنم جا را

گشاده روئی ساحل به کار ما نیاد

سرشک برد به ساحل سفینهٔ ما را

اگر به بادیه‌گردی نمی روم، چه عجب

جنون من نشناسد ز شهر صحرا را

دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو؟

کزو نشان طلبم آشیان عنقا را

کلیم هر سر مویت فتیلهٔ داغی است

ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode