گنجور

 
کلیم

که خریدی ز غم گردش دوران ما را؟

دیده گر مفت نمی‌داد به طوفان ما را

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چه کند؟

کم بها کرد تهی دستی دوران ما را

اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند

دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را

در چمن دیده ز نظارهٔ گل می‌پوشم

تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را

عمر آخر شد و انگارهٔ آدم نشدیم

گرچه زود است قضا این‌همه سوهان ما را

ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید

بفروشید به آن زلف پریشان ما را

خصمی زشت به آئینه چه نقصان دارد

چه غم از دشمنی مردم نادان ما را؟

چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود

دربه‌در گو بفکن گردش دوران ما را

چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم

باز دل می‌دهد آن عشوهٔ پنهان ما را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عبید زاکانی

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

[...]

صائب تبریزی

می شود راز دل از جبهه نمایان ما را

نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را

تیرباران قضا را سپر تسلیمیم

نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را

حال ما را غم آینده مشوش نکند

[...]

حزین لاهیجی

در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را

یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را

صبح رسوایی ما دامن محشر دارد

ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را

جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه