گنجور

 
کلیم

قرار می‌برد از خلق آه و زاری ما

به این قرار اگر مانده بیقراری ما

شویم گرد و به دنبال محملش افتیم

دگر برای چه روز است خاکساری ما؟

خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد

چه مستی‌ای ز قفا داشت هوشیاری ما

تو چون روی، به ره انتظار دیدهٔ خلق

به هم نیاید چون زخم‌های کاری ما

به روی دشت اگر گردبادت آید پیش

ازو بپرس ز احوال بیقراری ما

کدام بار غم از خاطری ز یاد آید

که دهر ننهد بر دوش بردباری ما

نمانده جان و دلی تا به یادگار دهیم

کلیم را ببر از ما به یادگاری ما

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال خجندی

تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما

که در تو کار نکردست درد کاری ما

شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم

عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما

گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف

[...]

هلالی جغتایی

نمی توان بجفا قطع دوستداری ما

که از جفای تو بیشست با تو یاری ما

بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز

گلی نرست ز باغ امیدواری ما

بچشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی

[...]

صائب تبریزی

شکست رنگ می از ترک میگساری ما

نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما

کم است اشک برای سیاهکاری ما

مگر کند عرق انفعال یاری ما

نماند در دل خم نم ز میگساری ما

[...]

طغرای مشهدی

به سر گشودن خمهای می چو دست زدیم

کسی نکرد چو پیمانه دستیاری ما

تو غنچه گل و ماخار، اگر شوی هم بزم

به عزتت چه زیان می رسد ز خواری ما؟

رفیق اصفهانی

بُوَد که درگذرند از گناهکاریِ ما

که بیش از گنهِ ماست شرمساریِ ما

شُدَت چه زود فراموش عهدِ یاریِ ما

به یاری تو نه این بود امیدواریِ ما

جفا و جورِ تو با ما به اختیارِ تو نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه