قرار میبرد از خلق آه و زاری ما
به این قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و به دنبال محملش افتیم
دگر برای چه روز است خاکساری ما؟
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستیای ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، به ره انتظار دیدهٔ خلق
به هم نیاید چون زخمهای کاری ما
به روی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری ز یاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا به یادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهٔ بیقراری و درد ناشی از دوری معشوق و انتظار برای دیدار اوست. شاعر از زخمهای عاطفی خود و همچنین از وضعیت ناامیدکنندهاش میگوید. او احساس میکند که عشقی عمیق و سوزان در وجودش وجود دارد، اما این عشق به تنهایی و بیقراریاش دامن میزند. در نهایت، شاعر به این نتیجه میرسد که دیگر توان تحمل این وضعیت را ندارد و از خداوند میخواهد که او را به یادگار بپذیرد. شعر در عین حالی که غمگین است، نشاندهندهٔ عواطف عمیق و زیبایی است که در پس عشق و انتظار نهفته است.
هوش مصنوعی: اگرچه ما به خاطر درد و رنج خود ناله و فریاد داریم، اما او از ما میخواهد که به آرامش برسیم. اگر بتوانیم با این حال که بیقراری و اضطراب داریم، خود را آرام کنیم، به این خواسته توجه کنیم.
هوش مصنوعی: بیایید به دور او بگردیم و برایش تلاش کنیم، اما برای چه هدفی خود را به خاکساری میزنیم؟
هوش مصنوعی: سخن و چهره تو تمام عقل و شادی مرا گرفته و توانستهام از خود بیخود شوم؛ چه لذتی دارد که هوشیاریام را در پس این مستی فراموش کردهام.
هوش مصنوعی: زمانی که تو جلوه میکنی، چشمهای مردم به انتظار تو در نمیآید، مانند زخمی که بر دل ماست و هیچگاه خوب نمیشود.
هوش مصنوعی: اگر در دشت گردبادی به سراغت آمد، قبل از هر چیز از آن درباره حال و احوال بیقراری ما بپرس.
هوش مصنوعی: کدام بار است که غمی از یاد برود در حالی که زمان بر دوش ما سنگینی میکند و بار تحمل ما را بیشتر میکند؟
هوش مصنوعی: دیگر نه جان و نه دلی برای ما باقی مانده که بخواهیم به یادگار بگذاریم. از کلیم (شاعر) درخواست میکنیم که ما را به یادگار ببر.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما
که در تو کار نکردست درد کاری ما
شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم
عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما
گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف
[...]
نمی توان بجفا قطع دوستداری ما
که از جفای تو بیشست با تو یاری ما
بسی چو ابر بهاران گریستیم و هنوز
گلی نرست ز باغ امیدواری ما
بچشم چون تو عزیزی شدیم خوار ولی
[...]
شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند در دل خم نم ز میگساری ما
[...]
به سر گشودن خمهای می چو دست زدیم
کسی نکرد چو پیمانه دستیاری ما
تو غنچه گل و ماخار، اگر شوی هم بزم
به عزتت چه زیان می رسد ز خواری ما؟
بُوَد که درگذرند از گناهکاریِ ما
که بیش از گنهِ ماست شرمساریِ ما
شُدَت چه زود فراموش عهدِ یاریِ ما
به یاری تو نه این بود امیدواریِ ما
جفا و جورِ تو با ما به اختیارِ تو نیست
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.