گنجور

 
کلیم

بر سر خود می‌کند ویران سرای دیده را

پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را

کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتی است

طالع برگشته و مژگان برگردیده را

دستگاه ما کجا شایستهٔ تاراج اوست

غیر زانو نیست سامانی سر شوریده را

کوه محنت سخت می‌کاهد مرا ساقی بده

بادهٔ تندی که بگدازد غم بالیده را

در زمان تیره‌روزی دوست دشمن می‌شود

بی‌تو مژگان می‌زند دامن چراغ دیده را

حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی

کرده پر خار تعلق دامن برچیده را

در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط

با گهر همسر کنم گر نکتهٔ سنجیده را

می‌کند تدبیر، بخت بدمروت مانع است

سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را

نامه‌ات را قاصد آورد و نمی‌خواند کلیم

از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode