گنجور

 
کلیم

سر به بستان چو دهد جلوهٔ یغمائی را

اول از سرو کند جامهٔ رعنائی را

پای سعیم شده از خار رهت پوشیده

چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را

زان شب و روز گریزم زمه و مهر، که کرد

سایه هم تلخ به من عشرت تنهائی را

ما ز گیرائی مژگان تو پابرجائیم

ورنه اول نگهت برده توانائی را

چشم جمعیت ازو دور که خوش می‌سازد

فکر زلف تو دماغ من سودائی را

خاک‌پای تو قدم گر نگذارد به میان

که به هم صلح دهد دیده و بینائی را؟

لحظه‌ای خستهٔ مژگان و دمی بستهٔ زلف

خوش رها کرده کلیم این دل هرجائی را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

[...]

همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

[...]

ابن یمین

هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را

نکند هیچ ملامت من شیدائی را

جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش

وینزمان سود بود این دل سودائی را

دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست

[...]

سیف فرغانی

ای سعادت زپی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست

[...]

کمال خجندی

گر بری چون سر زلف این دل سودایی را

با پای بوس تو کشد این دل شیدایی را

من ازین در نروم زانکه بجانی نرسد

هیچ‌کاری به طلب عاشق هر جایی را

روی ننموده گرفتم که روی از بر ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه