گنجور

 
کلیم

سر به بستان چو دهد جلوهٔ یغمائی را

اول از سرو کند جامهٔ رعنائی را

پای سعیم شده از خار رهت پوشیده

چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را

زان شب و روز گریزم زمه و مهر، که کرد

سایه هم تلخ به من عشرت تنهائی را

ما ز گیرائی مژگان تو پابرجائیم

ورنه اول نگهت برده توانائی را

چشم جمعیت ازو دور که خوش می‌سازد

فکر زلف تو دماغ من سودائی را

خاک‌پای تو قدم گر نگذارد به میان

که به هم صلح دهد دیده و بینائی را؟

لحظه‌ای خستهٔ مژگان و دمی بستهٔ زلف

خوش رها کرده کلیم این دل هرجائی را