گنجور

 
کلیم

به سان شانه‌ات سرپنجه گردانم گریبان را

به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را

نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر

به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را

مگو از گریهٔ بی‌حاصلم کاری نمی‌آید

به دامن رهنمایی می‌کند چاک گریبان را

به خاک آستانت جبههٔ ما دارد آن نسبت

که ندهد رخصت آنجا نشستن نقش دربان را

اگر چشم ترم یک روز میراب چمن باشد

به فرق باغبان ویران کنم دیوار بستان را

نه از خواریست گر قدر سخن را کس نمی‌داند

به بازار جهان قیمت که داند آب حیوان را

کلیم از عشوه‌های او چه خوش کردی، نمی‌دانم

تغافل‌های رسوا یا نوازش‌های پنهان را