گنجور

 
کلیم

با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا

منظور بودنی است بس است اینقدر مرا

بوی گل است موی دماغ ضعیف من

ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا

اشکی ز دیده‌ای نچکاند حدیث من

شمعم که هست دود و دمی بی‌اثر مرا

هر وقت هست قیمت من نقد می‌شود

گر می‌توان به هیچ ز دوران بخر مرا

چون داغ گر به قدرشناسی شوم دچار

مشکل ز دست اگر بگذارد دگر مرا

طالع نگر که سبز شود هم ز اشک من

خاری که دهر می‌شکند در جگر مرا

چون شیشهٔ شکسته به میخانهٔ وجود

لب از شراب کام نگردید تر مرا

سرمایه‌ای جز آبله و خار پای نیست

قسمت کنند راهزن و راهبر مرا

تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز

چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد

[...]

انوری

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

[...]

امیرخسرو دهلوی

دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا

فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا

سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است

کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا

دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب

[...]

حسین خوارزمی

ای سوخته ز آتش عشقت جگر مرا

وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا

عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت

معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا

عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم

[...]

صوفی محمد هروی

آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا

چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا

نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم

زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا

دردی است در دلم که مداوا لبان اوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه