گنجور

 
کلیم

با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا

منظور بودنی است بس است اینقدر مرا

بوی گل است موی دماغ ضعیف من

ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا

اشکی ز دیده‌ای نچکاند حدیث من

شمعم که هست دود و دمی بی‌اثر مرا

هر وقت هست قیمت من نقد می‌شود

گر می‌توان به هیچ ز دوران بخر مرا

چون داغ گر به قدرشناسی شوم دچار

مشکل ز دست اگر بگذارد دگر مرا

طالع نگر که سبز شود هم ز اشک من

خاری که دهر می‌شکند در جگر مرا

چون شیشهٔ شکسته به میخانهٔ وجود

لب از شراب کام نگردید تر مرا

سرمایه‌ای جز آبله و خار پای نیست

قسمت کنند راهزن و راهبر مرا

تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز

چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا