گنجور

 
کلیم

دنبال اشک افتاده‌ام جویم دل آزرده را

از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را

با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری

از بادِ دامن می‌کنی روشن چراغ مرده را

گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد؟

قیمت چه داند لشکری جنس به غارت برده را

تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن

ای شیخ تا پیدا کنی سررشتهٔ گم کرده را

گر جان به جانان نسپرم دل بستهٔ آن نیستم

نتوان به دست پادشه دادن گل پژمرده را

زاهد ز بی سرمایگی کرده است در صد جا گرو

دین به دنیا داده را ایمان شیطان برده را

در دشمنی با خویشتن فرصت بخصم خود مده

خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را

دوران به یک زخم جفا کی از سر ما واشود؟

صیاد از پی می‌رود نخجیر ناوک خورده را

آخر به‌جان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن

تا کی به دل واپس برد حرف به لب آورده را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode