گنجور

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

هر جا که غمی بر دل غمگین من آمد

مانند غریبی است که دور از وطن آمد

یا رب ز پی اشک که آید به مزارم

شمعی که ندانم ز کدام انجمن آمد

باید ز رقیبان سخنی گفت به ناچار

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

خواهم که کسم با خبر از راز نباشد

گر اشک من و عشق تو غماز نباشد

گفتی که پشیمان شدم از کشتن عشاق

مسکین من اگر این سخن از ناز نباشد

پیراهن عشق کس از آغاز نکردند

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

دل بود چو دور از در خویشم به جفا کرد

کز ضعف در آن کوی به جا ماند و به جا کرد

ز آن روی خطش را نبود آفتی از پی

کاین سبزه ی تر نشو و نما ز آب بقا کرد

از بهر تسلای دل غیر مرا کشت

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

دانی چه بود عمر گران مایه دمی چند

این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند

ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ

از کوی خرابات برون نه قدمی چند

شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

هر غم که جدا از دل غمگین من آمد

مانند غریبی است که دور از وطن آمد

هر خار که در بادیه ی عشق تو سر زد

آبش همه از آبله ی پای من آمد

صد داغ بدلها بنهد روز قیامت

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

چندیست فلک را سر بیداد نباشد

داند که تو را حاجت امداد نباشد

از ساحت گلزار کس این فیض نیابد

این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد

معمورتر از مملکت عشق ندیدم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

آن روز که او را غم خونین کفنی بود

هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود

تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت

گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود

گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

سوی قد سرو و رخ گل چون نگرد کس

چون آن قد زیبا رخ گلگون نگرد کس

صیاد به گلشن ننهادی قفسم را

گرداشت شکافی که به بیرون نگرد کس

با خلق جفائی تو ستم پیشه نکردی

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

روزی که یکی شیفته آمد به کمندش

آرام نگیرد دل دیوانه پسندش

گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت

بر پای چرا بند نهد زلف بلندش

آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

گر زآن که فغانی ز دل زار برآرم

کام دل زار از تو دل‌آزار برآرم

از آبلهٔ پا به ره وادی عشقت

هر گام چه گل‌ها که ز هر خار برآرم

خواهم که دل از روزن روی تو ببیند

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

آمد ز درو داد به کف جام شرابم

هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم

از آتش سودای گلی دل زندم جوش

این است که دایم چکد از دیده گلابم

با مدعی آمد به سرم آه که دارد

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

در عشق چو باید که به ناچار بمیرم

از جور تو به کزغم اغیار بمیرم

هر شب دهیم وعده ی دیدار که تا صبح

صد بار شوم زنده و صد بار بمیرم

گیرم به نگاهی ز تو صد حسرتم افزود

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

خوش آنکه ره عیش به اغیار گرفتیم

کام دل خویش از لب دلدار گرفتیم

زین اشک که اکنون ره ما بست از آن کوی

در آن سر کوه راه به اغیار گرفتیم

در محفل او مدعی از غیرت ما بار

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم

دلشاد از اینم که دل شاد ندارم

یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم

اما چو تو بیداد گری یاد ندارم

آن روز کدام است که بی آن لب شیرین

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

در هجر تو پروای دل زار ندارم

من در غم خویشم به کسی کار ندارم

دانی که میان من و زهاد چه فرق است؟

فرقی که من از کار خود انکار ندارم

گربار به اغیار دهی گر نروم من

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

پیغام تو را گر همه دل بود بریدم

یک بار نگفتم که ندامت نکشیدم

سنگ ستم هیچ کس این ذوق ندارد

بسیار زهر گوشه ی دیوار پریدم

در مجلس اغیار ندانم به که بودی

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

چون نیست بدل قوت فریاد گرفتم

در رهگذرش جا ز پی داد گرفتم

خواهم که به دام آورم از سادگی او را

آنگه به فریبی که از و یاد گرفتم

چون میل تو را دید به امداد تو آمد

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

جز خانه ی دل منزل جانانه ندانم

کس را بجز او صاحب این خانه ندانم

امروز که گویند تو در خانه ی مائی

از بی خودی شوق ره خانه ندانم

از خال تو افتاده بدام ار چه بود باز

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

تا برده سیه کاری زلف تو زراهم

پیداست که چون میگذرد روز سیاهم

دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست

از درد فراق تو بتر شرم گناهم

نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم

سرها همه چون گوی به میدان تو آرم

دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان

دست دگرم کو که به دامان تو آرم

گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم

[...]

سحاب اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode