گنجور

 
سحاب اصفهانی

گر زآن که فغانی ز دل زار برآرم

کام دل زار از تو دل‌آزار برآرم

از آبلهٔ پا به ره وادی عشقت

هر گام چه گل‌ها که ز هر خار برآرم

خواهم که دل از روزن روی تو ببیند

گر تیر تو از سینهٔ افگار برآرم

از حد نگذشته است جفا کاری گردون

وقت است که یک آه شرر بار برآرم

با اشک شب هجر و نگاه شب وصلت

چون آرزوی دیدهٔ بیدار برآرم

تا در ره عشق تو به سر خاک توان کرد

کو فرصت آنم که ز پا خار برآرم

دانم که حجاب من و معشوق (سحاب) است

روزی که سر از پردهٔ پندار برآرم