گنجور

 
سحاب اصفهانی

چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم

دلشاد از اینم که دل شاد ندارم

یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم

اما چو تو بیداد گری یاد ندارم

آن روز کدام است که بی آن لب شیرین

صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟

آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا

منت ز تو با حسن خداداد ندارم

اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان

از ضعف دگر قوت فریاد ندارم

ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر

در خیل تو از بنده و آزاد ندارم

 
 
 
کلیم

دل شاد از آنم که دل شاد ندارم

وارسته منم خاطر آزاد ندارم

در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم

شمع سحرم حاجت جلاد ندارم

ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم

[...]

فیاض لاهیجی

هرگز دلی از نالة خود شاد ندارم

فریاد که من طالع فریاد ندارم

تا بود دلم بستة زنجیر بلا بود

در عمر خود آسودگیی یاد ندارم

در طالع بزم فلک از نالة من نیست

[...]

حزین لاهیجی

جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم

می ده که سر صحبت زهّاد ندارم

بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست

من تاب فراموشی صیّاد ندارم

از قید محبت نتوان یافت رهایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه