گنجور

 
سحاب اصفهانی

در عشق چو باید که به ناچار بمیرم

از جور تو به کزغم اغیار بمیرم

هر شب دهیم وعده ی دیدار که تا صبح

صد بار شوم زنده و صد بار بمیرم

گیرم به نگاهی ز تو صد حسرتم افزود

دیگر بسرم بگذر و بگذار بمیرم

امشب که بدیدار توام زنده چو شمع آه

دانم که شود صبح پدیدار بمیرم

مرغ قفس از حال من آگه شود آن روز

کز حسرت مرغان گرفتار بمیرم

می گفت زبسیاری جورش دم مرگم

می خواست که با حسرت بسیار بمیرم

یا درد مرا چاره بکن یا چو (سحابم)

نومید کن از چاره که ناچار بمیرم