گنجور

 
سحاب اصفهانی

گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم

سرها همه چون گوی به میدان تو آرم

دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان

دست دگرم کو که به دامان تو آرم

گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم

مرغان چمن را به گلستان تو آرم

تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید

از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم

بندند لب از دعوی خون گر به قیامت

حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم

گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم

صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم

بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش

بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم