گنجور

 
سحاب اصفهانی

خواهم که کسم با خبر از راز نباشد

گر اشک من و عشق تو غماز نباشد

گفتی که پشیمان شدم از کشتن عشاق

مسکین من اگر این سخن از ناز نباشد

پیراهن عشق کس از آغاز نکردند

گر عشق بد انجام خوش آغاز نباشد

بی او سحری نیست که با مرغ سحر گاه

مرغ دلم از ناله هم آواز نباشد

چون هیچکسم نیست شریک غمت ای کاش

در عشق توام نیز کس انباز نباشد

با سنگ جفای تو خوشم ورنه بهانه است

کز بام توام قوت پرواز نباشد

روزی که کشد خنجر کین بر همه ترسم

در فکر من آن دلبر طناز نباشد

باشد در غمهای جهان باز برویم

روزی که در دیر مغان باز نباشد

یکدم بنشین پیش (سحاب) ای سگ کویش

گر در خور او این همه اعزاز نباشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode