گنجور

 
سحاب اصفهانی

تا برده سیه کاری زلف تو زراهم

پیداست که چون میگذرد روز سیاهم

دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست

از درد فراق تو بتر شرم گناهم

نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی

گیرم که دهد کس به سر کوی تو راهم

از ابر چه فیضی رسد از برق چه آفت

بر من که در این باغ نروئیده گیاهم؟

صد ناوک دلدوز به ترکش ز چه دارد

ترکی که به خاک افگند از نیم نگاهم؟

خوانند (سحابم) ولی ار فیض من این است

ای وای بر آن تشنه که آید به پناهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode