گنجور

 
سحاب اصفهانی

روزی که یکی شیفته آمد به کمندش

آرام نگیرد دل دیوانه پسندش

گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت

بر پای چرا بند نهد زلف بلندش

آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ

هر گه که شراری جهد از نعل سمندش

آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم

کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش

ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز

عشاق زبان باز گشایند به پندش

این ست اگر کوتهی دست امیدم

هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش

این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه

شاید که کند مایل دلهای نژندش

جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد

شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش