گنجور

 
سحاب اصفهانی

هر غم که جدا از دل غمگین من آمد

مانند غریبی است که دور از وطن آمد

هر خار که در بادیه ی عشق تو سر زد

آبش همه از آبله ی پای من آمد

صد داغ بدلها بنهد روز قیامت

هر زخم که از تیغ تو زیب کفن آمد

گر سحر نگاهش نبود کی رود از تن

هر جا که ز اعجاز لب او به تن آمد

راز تو که از دل به زبانم نگذشته است

یارب ز چه افسانه به هر انجمن آمد

شرمنده به هنگام سخن همچو (سحاب) است

در دور لبت هر که ز اهل سخن آمد