گنجور

 
سحاب اصفهانی

آن روز که او را غم خونین کفنی بود

هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود

تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت

گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود

گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست

پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود

رفت از بر او هر کسی از تندی خویش

جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود

گفتم کسم آگه نشد از راز چو دیدم

افسانه ی من قصه ی هر انجمنی بود

با مدعیانت نظری دیدم و مردم

تشریف وصال توام آخر کفنی بود

تا جان نسپردی نشد آگاه ز حالت

پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتی سخنی بود