گنجور

 
سحاب اصفهانی

خوش آنکه ره عیش به اغیار گرفتیم

کام دل خویش از لب دلدار گرفتیم

زین اشک که اکنون ره ما بست از آن کوی

در آن سر کوه راه به اغیار گرفتیم

در محفل او مدعی از غیرت ما بار

بر بست بصد حسرت و ما بار گرفتیم

دردا که سپردیم به زاغ و زغن آخر

جائیکه بصد سعی به گلزار گرفتیم

از کینه ی بیگانه ره وادی هجران

چون چاره ندیدیم به ناچار گرفتیم

در سایه ی دیوار تو ما را نگذارد

آن را که بر او رخنه ی دیوار گرفتیم

بیداد تو بر دل همه ز آنست که روزی

داد دل زار از تو دل آزار گرفتیم

پا بست که سازیم (سحاب) این دل مفتون؟

انگار کز آن طره ی طرار گرفتیم