گنجور

 
سحاب اصفهانی

دل بود چو دور از در خویشم به جفا کرد

کز ضعف در آن کوی به جا ماند و به جا کرد

ز آن روی خطش را نبود آفتی از پی

کاین سبزه ی تر نشو و نما ز آب بقا کرد

از بهر تسلای دل غیر مرا کشت

مقصود وی و مطلب ما هر دو روا کرد

صد تیر پی کشتنم افگند ولی من

بسمل شدم از حسرت تیری که خطا کرد

جز اینکه خموشی بودم پیشه چه چاره

چون چاره ی جور تو نه نفرین نه دعا کرد

تنها نه همین درد (سحاب) از تو نشد به

آن درد کام است که لعل تو دوا کرد