گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

 

سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم

پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم

از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند

گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم

بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

ما بلبلان خار علایق گزیده ایم

در آشیان بال و پر خود خزیده ایم

دامن بدست خار علایق نداده ایم

چون باد اگر چه بر گل و ریحان وزیده ایم

از دامگاه بال هما کرده ایم رم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

برکنده از حیات، باندک بهانه ایم

دندان کرم خورده کام زمانه ایم

گردیده پرده هنر ما، وجود ما

ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم

امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

 

بی رهنما، براه طلب پا گذاشتیم

خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم

تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد

این کار را بدامن صحرا گذاشتیم

راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان

دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان

مالی گرفته اند و، عوض عمر داده اند

دنیا گران برآمده بهر ستمگران

دنیا بود چو مزبله یی پر ز بوی گند

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴

 

از ما گذشت عمر، بآیین مهوشان

گیسوی آه حسرت ما از قفا کشان

از خانه ماهروی من آمد چو شب برون

شد کوچه پر ز دیده حیران چو کهکشان

پیوسته سوی خود، رخ عاشق نگاه او

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

 

کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟

در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!

ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد

در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن

آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن

وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن

زین خوابهای از أمل خود درازتر

خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن

ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من

زین رو درین چمن تو همین واشدی و من

کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار

روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من

از فیض بیخودی تو که بایست او شوی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

غم می‌رمد، ز پیچش زلف سیاه تو

دل کوچه می‌دهد، به خدنگ نگاه تو

از بس که نازک است ترا چهره، می‌کند

خطّ نرسته پردگی روی ماه تو

مژگان دلکش تو عبث خم نگشته است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

یارب ز کهنه دیر جهان، وحشتم بده

وز مور و مار شور و شرش، نفرتم بده

از بهر گور، حسرت حسن عمل بس است

بر دولت جهان دل بی حسرتم بده

افگنده نفس، در گل و لای علایقم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

نگذاشت جان غم تو برای شهادتی

دارند عاشقان عوض جان، ارادتی

آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند

با سایه همای، نباشد سعادتی

آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۴

 

شایسته قبول، ندارم عبادتی

جز بر سیاه نامگی خود شهادتی

بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار

داریم ما بهیچ نداری چو عادتی

تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

با من همیشه درد تو دارد عنایتی

صد شکر کز غم تو، ندارم شکایتی

افتاده‌اند، از ره افتادگی به دور

یا رب به خویش‌گمشدگان را هدایتی

از مال و جاه، هست سخن پایدارتر

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱

 

گاهی سری به خاطر غمناک می‌کشی

دامان حسن خویش، برین خاک می‌کشی

پنداشتم که سایه نخل بلند تست

آن طره سیاه که بر خاک می‌کشی

او هم به دام خواهش خود می‌کشد ترا

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۰

 

با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی

ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی

شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم

دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی

زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۴

 

پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی

از عینک است چشم ترا خانه روشنی

از بس گزیده است مرا نیش هر زبان

لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی

نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۵

 

نتواندم بعشوه جهان کرد رهزنی

از مال کرده لذت درویشیم غنی

با قامت خمیده پیران اشارتی است

یعنی بود کمال بزرگی فروتنی

جز خوی خوش که مانع آسیب دشمن است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

 

جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!

وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!

از نخل فقر سایه بی برگیت بس است

این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!

سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲

 

دیوانه گر نه‌ای، به خود این دل چه داده‌ای؟

چون کودکان چرا ز پی دل فتاده‌ای؟!

برخاستن ز خاک، گل خاکساری است

افتادگی بجوی چرا ایستاده‌ای؟

تحصیل علم ترک علایق، اگر کنی

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷