گنجور

 
واعظ قزوینی

شایسته قبول، ندارم عبادتی

جز بر سیاه نامگی خود شهادتی

بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار

داریم ما بهیچ نداری چو عادتی

تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست

ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی

بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور

داری اگر بخویش، گمان جلادتی

قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی

بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی

در مدرس کمال، ز علم کلام عشق

جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی

چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل

ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی

هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان

نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟

ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر

هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی

یارب به واعظ از کرم عام خویشتن

صبر قناعتی ده و شق عبادتی