گنجور

 
واعظ قزوینی

جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!

وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!

از نخل فقر سایه بی برگیت بس است

این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!

سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو

دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!

دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز

زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!

چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی

چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟

آیینه ایست عین نما، دل بدست تو

آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!

بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟

این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!

بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟

این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!

پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی

ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!

از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟

این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!

مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است

این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!

روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع

این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!

با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟

با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!

داری بجام باده هوش آوری، چو عشق

این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!

سد سکندر است، زبان هست تا خموش

یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!

از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو

این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode