گنجور

 
واعظ قزوینی

پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی

از عینک است چشم ترا خانه روشنی

از بس گزیده است مرا نیش هر زبان

لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی

نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا

شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی

افگنده اند بهر تو چون خاک بستری

تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!

گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین

آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی