گنجور

 
واعظ قزوینی

با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی

ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی

شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم

دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی

زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها

در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی

خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر

گردن کشد چو بید موله بریشگی

شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان

یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی

آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا

بر پای نخل عمر کند آب تیشگی

نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر

تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی

در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت

نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی

گر هست دست خصم و گریبان من، ولی

دست منست و، دامن اخلاص پیشگی

واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف

بسپر بدست جود، که گردد همیشگی