گنجور

 
واعظ قزوینی

سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم

پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم

از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند

گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم

بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست

ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم

دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار

هر گه که شام هجر درآید ز روزنم

بهر سخن به کار نیامد مرا زبان

اکنون بکار آمده بهر گزیدنم

منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان

چون باز بهر صید بود، چشم بستنم

خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!

آنکس که از غرور همیزد منم منم!

واعظ بناله میکنم از جای کوه را

کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!