گنجور

 
واعظ قزوینی

پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن

وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن

زین خوابهای از أمل خود درازتر

خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن

ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار

از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن

زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش

پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن

با بی زری چو دست کریمان گشاده باش

بر جبهه همچو کیسه گره با درم مزن

عقل معاش، نام مکن بخل شوم را

خرجیست خرج معرفت، ای خواجه دم مزن

حق کرم، ز نام کرم هم گذشتن است

این حق ادا نساخته لاف کرم مزن

دستار کهنه یی، به فقیری اگر دهی

هر لحظه اش به فقر ز سرکوب بم مزن

پیش چراغ اجر مصیبت، ز بی تهی

بر سر چو باد خاک میفشان و دم مزن

از بهر خود مگیر، گل کلفتی در آب

ای سیل، خان و مان فقیری بهم مزن

تا غایبانه مدح تو هردم کنند بیش

واعظ بروی دشمن خود، حرف کم مزن