گنجور

 
واعظ قزوینی

غم می‌رمد، ز پیچش زلف سیاه تو

دل کوچه می‌دهد، به خدنگ نگاه تو

از بس که نازک است ترا چهره، می‌کند

خطّ نرسته پردگی روی ماه تو

مژگان دلکش تو عبث خم نگشته است

دزدیده است سر ز خدنگ نگاه تو

نتوان نهاد پای طلب از ادب به خاک

سر داده‌اند بس که عزیزان به راه تو

امشب گشایشی نبود چشم صبح را

واعظ گرفته اوج مگر دود آه تو؟!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode