گنجور

 
واعظ قزوینی

با من همیشه درد تو دارد عنایتی

صد شکر کز غم تو، ندارم شکایتی

افتاده‌اند، از ره افتادگی به دور

یا رب به خویش‌گمشدگان را هدایتی

از مال و جاه، هست سخن پایدارتر

از ملک جم چه مانده به غیر از حکایتی؟!

شوق جمال دوست مرا در دل حزین

چون نعمت بهشت ندارد نهایتی

ما را ز طرّه تو پریشان‌تر است حال

داریم از نگاه تو چشم رعایتی

دزدیده می‌توان ز رخش دیدنی ربود

ترسم شکست رنگ نماید سعایتی

هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحمی

گشتیم سرمه، گوشه چشم عنایتی

با خویش، ما حساب به وصل تو می‌کنیم

پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی

انجام هست شکوه ما را ز هجر تو

دارد شب فراق تو هم گر نهایتی

عمرم کجا به شکر همین می‌کند وفا

کز من کسی نداشته هرگز شکایتی

شد پای سوده صندل درد سر وطن

خوش‌تر ندیده‌ام ز غریبی ولایتی

هرجا که یار ماست، بود آن دیار ما

واعظ چرا کنیم ز غربت شکایتی؟!