گنجور

 
واعظ قزوینی

خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان

دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان

مالی گرفته اند و، عوض عمر داده اند

دنیا گران برآمده بهر ستمگران

دنیا بود چو مزبله یی پر ز بوی گند

ز آن روی نیست پاک دلان را، دماغ آن

خواهی اگر ز پای نیفتی، خموش باش

بر نخل عمر، اره بود شمع را زبان

پا بسته جهانی و، دلخوش که سالکی

پا در گلی چو سرو و، کنی نام خود روان؟!

دست ستم به گوشه نشینان نمیرسد

تا حلقه بود زور ندید از کسی کمان

یک حرف نشنویم که باشد شنیدنی

محفل پر از زبان و، سخن نیست در میان

خود ناگرفته پند، مده پند دیگری

پیکان به تیر جا کند، آنگاه بر نشان

واعظ چو گوش حق شنوی نیست، خود چو گل

هم گوش گشته ایم درین بزم و، هم زبان!