گنجور

 
واعظ قزوینی

از ما گذشت عمر، بآیین مهوشان

گیسوی آه حسرت ما از قفا کشان

از خانه ماهروی من آمد چو شب برون

شد کوچه پر ز دیده حیران چو کهکشان

پیوسته سوی خود، رخ عاشق نگاه او

چشم مرا ز تار نگه برده موکشان

هر چند پای بر دلم افشرد کوه صبر

از خویش برد آن خم زلفم، کشان کشان

گفتی که: کیست واعظ ما؟ همچو زلف تو

سر حلقه جماعت خاطر مشوشان!