گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

گر آن خورشید روزی بر سر من سایه اندازد

رقیبش همچو ابری آید و روزم سیه سازد

گرفتارم بدست نازنینی کز هوای خود

مرا چون زارتر بیند بخوبی بیشتر نازد

چنان خوبی که گر آیی میان مجلس خوبان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود

بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود

کسم در هیچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختی

گذشت آنهم که این دیوانه را آرامگاهی بود

به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد

نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد

من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود

صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد

ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد

که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد

مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه

حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد

مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

مه خورشدروی من دمی یک جا نمی‌گنجد

چنان گرمست بر دل‌ها که در دل‌ها نمی‌گنجد

نسیم دامنش گلزار گیتی برنمی‌آرد

غبار موکبش در عرصهٔ غبرا نمی‌گنجد

شهیدی کز سر کویش غبارآلود بیرون شد

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

شب هجرم خوش آمد ناله و فریاد از آن خوش‌تر

فغانم هم خوش و آه دل ناشاد از آن خوش‌تر

از او خوش می‌نماید اینکه بد گوید رقیبان را

وگر هرگز از ایشان می‌نیارد یاد از آن خوش‌تر

نرنجم هرگز از بیداد و جور آن جفاپیشه

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

رمید از خواب چشمان عتاب آلوده بینیدش

بخونم تشنه لبهای شراب آلوده بینیدش

برامد خواب کرده از چمن تا جان دهد عاشق

نشان برگ گل بر روی خواب آلوده بینیدش

چه می پرسی که از بوی که پیراهن قبا کردی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

به غایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش

هزاران جان شیرین نقل در شب‌های معجونش

هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد

ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش

شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

چه ترکیبست یا رب در ته پیراهن اندامش

که هوشم می رود هر جا که آید بر زبان نامش

زد آتش در دلم یا رب چه گرمی مزاجست این

که نبود در قبا چون برگ گل یک لحظه آرامش

خرابم افگند آن مست حسن از شیوه یی هر دم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

سراسر شیوهٔ نازست سرو ناز پروردش

ولی در جلوهٔ جولان نمی‌یابد کسی گردش

خیال جوهر فرد دهانش جان مشتاقان

ز هستی فرد سازد جان فدای جوهر فردش

گرفتاری که حیران جمال اوست روز و شب

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

چنان تیزست در خون ریختن مژگان خونریزش

که خون دل چکد از دیده ها چون بنگرم تیزش

لبش از عشوهٔ شیرین دهد کام دلم روزی

ولی در غمزه بیدادست چشم فتنه انگیزش

درین باغ کهن چون سبزه ی نو خیزد از خاکم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

دل از عیش جهان کندیم و ذوق بادهٔ نابش

نمی‌ارزد به ظلم شحنهٔ شب گشت مهتابش

دلی کز روشنی هر ذره‌اش صد شب‌چراغ ارزد

چرا بهر شراب تلخ اندازم به غرقابش

چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

 

دلم صد پاره و نقش تو در هر پاره‌ای دارم

ز چاک سینه در هر پاره‌ای نظاره‌ای دارم

فلک صد بار اگر در آب و خاکم تخم غم کارد

برآیم خوش به او من هم دل خود کاره‌ای دارم

جواب نامه کز جانان رسید این بود مضمونش

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم

مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم

بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری

چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم

دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

 

شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم

فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم

نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش

وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم

نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

ز رشک همدمانش بس که جوشد هر نفس خونم

برند از انجمن هرشب چو شمع کشته بیرونم

اگر همسایهٔ خورشید گردد کوکب بختم

نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم

نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می‌کردم

زبویش می‌شدم مست و گریبان پاره می‌کردم

ز خود می‌رفتم و می‌سوختم در آتش غیرت

چو با دل گفت‌وگوی آن پری‌رخساره می‌کردم

من این زخم ملامت بر جبین خویش می‌دیدم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴

 

همه شب دارم از دل بادهٔ نابی که من دانم

به گریه می‌کنم گلگشت مهتابی که من دانم

دل راحت طلب شد کامخواه و می ز هر ناکس

کشم خواری، پی مقصود نایابی که من دانم

همان هرجایی و بیگانه‌خو می‌بینمت چندان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

 

ز غم جان می‌دهم چون دلربای خود نمی‌بینم

چه درد است این که جز مردن دوای خود نمی‌بینم

سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون

که در کویت من سرگشته جای خود نمی‌بینم

به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم

نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم

بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن

منش هچون صبا از پی به بوی پیرهن رفتم

دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او

[...]

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode