گنجور

 
بابافغانی

دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد

نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد

من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود

صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد

ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود

مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد

فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم

مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد

نسیمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل

ز رشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد

رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی

فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode