دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسیمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
ز رشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از غم و دلتنگی سخن میگوید. شاعر حسرت میخورد که بدون معشوقش - که لبانش مانند شکر است - زندگی برایش بیمعنا شده است، و نه به گل توجهی دارد و نه میتواند از شراب لذت ببرد. او از درد جدایی و حزن شبهای بیخوابی رنج میبرد و حس میکند که معشوقش با دیگران خوش میگذرانده و او را فراموش کرده است. شاعر از بیوفایی معشوق گله میکند و در عین حال آرزو دارد که او کمی به او رحم کند و به او توجه کند. همچنین، او به طبع خویش اشاره میکند که با هر بار یادآوری معشوق، دلتنگتر میشود. سرانجام، او حس میکند که اگر نسیمی در کوی او بوزد، زخم جداییاش شدیدتر خواهد شد و در نهایت، او همچنان در حسرت و غم زندگی میکند.
هوش مصنوعی: دل من بدون آنکه لبان شاداب و شیرین او را داشته باشد، دیگر لذتی را نمیچشد. نه به بوی گل توجهی دارد و نه حتی شرابی به لبانش میزند.
هوش مصنوعی: در شبهای دوری و جدایی، من به حدی غمگین و بیتاب شدهام که دیگر نمیتوانم خود را کنترل کنم. او در این حال، بدون توجه به من، با دیگران خوش میگذرانید و در باغ و چمن مشغول تفریح است.
هوش مصنوعی: از ظلم و بیوفایی او خسته شدهام و تصمیم دارم خودم را از بین ببرم، مگر اینکه او به من رحم کند و دستم را بگیرد.
هوش مصنوعی: آه از طبع شاداب او که وقتی در دل کسی نامش را میبرم، به صورت پیچیدهای در آن جا میافتد و بر هر یک از کلمات نکتههای بسیاری میافزاید.
هوش مصنوعی: اگر نسیمی در خیابان او بوزد، دلخواه من میسوزد از حسادت به کسی که ناگهان عطر آن گل را میگیرد و به خود میچسباند.
هوش مصنوعی: هر شب کنار رودخانه، با موسیقی و شراب، آن گل در باغ، فریاد و نالهای با دلی آتشین سر میدهد و به سوی محلی پر از اندوه میرود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد
سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد
معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن
چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد
گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی
[...]
مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد
ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید
نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول
[...]
نه هر مغزی که بوید نکهت از مصر و یمن گیرد
مشام تیز باید تا نصیب از پیرهن گیرد
شمیمی گرنه تر دارد دماغ پیر کنعان را
پسر گم کرده ای چون انس با بیت الحزن گیرد
ورق از کس چه می خواهی سبق از کس چه می گیری
[...]
کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
[...]
زدلسوزان که را دارم که جا در انجمن گیرد؟
مگر جا در حریم او سپند از بهر من گیرد
زخط شد صفحه رخسارجانان مصحف ناطق
سلیمان مور را مهر خموشی از دهن گیرد
جگرگاه بدخشان داغها دارد زرشک او
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.