گنجور

 
بابافغانی

خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می‌کردم

زبویش می‌شدم مست و گریبان پاره می‌کردم

ز خود می‌رفتم و می‌سوختم در آتش غیرت

چو با دل گفت‌وگوی آن پری‌رخساره می‌کردم

من این زخم ملامت بر جبین خویش می‌دیدم

چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می‌کردم

جدا از آن ترک عاشق‌کش چنان تنگ آمدم از خود

که گر بودی به دستم قتل خود صد باره می‌کردم

طبیبان چارهٔ درد دل عاشق نمی‌دانند

نهانی درد خود را ورنه من هم چاره می‌کردم

فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان

به ناچاری بر آن رخساره‌اش نظاره می‌کردم