گنجور

 
بابافغانی

گر آن خورشید روزی بر سر من سایه اندازد

رقیبش همچو ابری آید و روزم سیه سازد

گرفتارم بدست نازنینی کز هوای خود

مرا چون زارتر بیند بخوبی بیشتر نازد

چنان خوبی که گر آیی میان مجلس خوبان

زهر جانب پریرویی بر خسارت نظر بازد

رقیب از محرمی گر شمع بالینت شود شب‌ها

گمارم آه گرم خود برو چندانکه بگدازد

بغیر از خاک پایش ای فغانی گر کشی سرمه

سرشک از دیده بیرون آید و رویت سیه سازد

 
 
 
قطران تبریزی

ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد

گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد

نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد

علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد

هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد

[...]

ابوالفرج رونی

سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد

سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد

به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی

به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد

از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت

[...]

عبدالقادر گیلانی

تعالی الله چه حسنست این که چون برقع براندازد

اگرباشد دل از آهن که همچون موم بگدازد

همه خوبان به حسن خویش می نازند

چنان باشد که حسن او به روی خوب می نازد

بود رسم پری رویان که با دیوانگان سازند

[...]

جامی

چنین کان ترک عاشق‌کش به حسن خویش می‌نازد

سزد کز غایت حشمت به حال من نپردازد

به راهش خاکم ای دیده بزن بر آتشم آبی

که ترسم توسنش را ز آتش دل نعل بگدازد

عجب تند است رخش او که گردش درنمی‌یابد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جامی
بابافغانی

چو میرم شمع من گر بر مزارم پرتو اندازد

فلک هر ذره از خاک مرا پروانه‌ای سازد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه