گنجور

 
بابافغانی

دل از عیش جهان کندیم و ذوق بادهٔ نابش

نمی‌ارزد به ظلم شحنهٔ شب گشت مهتابش

دلی کز روشنی هر ذره‌اش صد شب‌چراغ ارزد

چرا بهر شراب تلخ اندازم به غرقابش

چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا

فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش

چه عیش از مستی یک ساعت شب، تیره‌روزان را

که آتش از غم فردا بود در جامهٔ خوابش

دلی باید چو کوهی دیده‌ای باید چو دریایی

که با خورشیدرویی چون نشینی آوری تابش

به جام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان

چه سازد عاشق بی‌خان و مان چون نیست اسبابش

مپنداری که با مغزست نقل مجلس گردون

هزار افسون و نیرنگست در بادام و عنابش

مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید

که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش

فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی

به اصلاحش چه می‌کوشی بیفگن تا برد آبش