گنجور

 
بابافغانی

زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم

مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم

بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری

چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم

دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم

من از غیرت نمک بر دیده ی خونبار می بندم

مرا غمهای دیگر می کشد در عشق مهرویان

ز تاب درد تهمت بر دل افگار می بندم

به دست آرد گلی از گلشن امید خود هر کس

مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار می بندم

بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان

خیال دوستی با مردم هشیار می بندم

نگاهی می کنم همچون فغانی از سر حسرت

ز پیکان رخنهای دیده ی بیدار می بندم