گنجور

 
بابافغانی

ز رشک همدمانش بس که جوشد هر نفس خونم

برند از انجمن هرشب چو شمع کشته بیرونم

اگر همسایهٔ خورشید گردد کوکب بختم

نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم

نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن

خوش آن نکهت که می‌آرد صبا از خاک مجنونم

چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد

نمی‌دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم

ز خوبان داد می‌خواهم فغانی مهربانی کو

که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم

 
 
 
عرفی

ز بی دردی به امید اجل در عشق مرهونم

نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم

وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد

همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم

فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد

[...]

سیدای نسفی

بیابان گردم و از کشور آرام بیرونم

متاع کاروان گردباد دشت مجنونم

نمی دانم کدامین شوخ قصد کشتنم دارد

که همچون موجه سیماب در تن می تپد خونم

ز من چون غنچه های باغ بوی درد می آید

[...]

صفایی جندقی

بیا ساقی بپیما ساغری زان صاف گلگونم

به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم

به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا

که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم

دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه