گنجور

 
بابافغانی

ز رشک همدمانش بس که جوشد هر نفس خونم

برند از انجمن هرشب چو شمع کشته بیرونم

اگر همسایهٔ خورشید گردد کوکب بختم

نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم

نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن

خوش آن نکهت که می‌آرد صبا از خاک مجنونم

چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد

نمی‌دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم

ز خوبان داد می‌خواهم فغانی مهربانی کو

که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم