گنجور

 
بابافغانی

سراسر شیوهٔ نازست سرو ناز پروردش

ولی در جلوهٔ جولان نمی‌یابد کسی گردش

خیال جوهر فرد دهانش جان مشتاقان

ز هستی فرد سازد جان فدای جوهر فردش

گرفتاری که حیران جمال اوست روز و شب

نبیند راحت از خواب و نباشد لذت از خوردش

کسی را سجده ی محراب ابرویش قبول افتد

که اشک سرخ پیدا باشد از رخساره ی زردش

بقدر حال خود هر کس بدین در تحفه یی دارد

من مسکین ندارم هیچ غیر از تحفه ی دردش

باظهار محبت هر که خود را مرد ره داند

گر از تیغ ملامت رو بگرداند مخوان مردش

فغانی با گل و گلزار عالم داشت دلگرمی

هوای گلرخی از هستی خود ساخت دلسردش