گنجور

 
بابافغانی

درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود

بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود

کسم در هیچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختی

گذشت آنهم که این دیوانه را آرامگاهی بود

به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست

که بر خورشید رخسار تواش روزی نگاهی بود

فتادم در تظلم روز جولان بر سر راهش

نگفت آن بیوفا کان آدمی یا برگ کاهی بود

فغانی از سموم هجر در دشت فنا افتاد

نشد پیدا نشان و نام او گویا گیاهی بود